ما همان هستيم كه مي انديشيم                                                       عقابي بربلنداي كوهي آشيانه ساخت .درآشيانه چهارتخم گذاشت.روزي بادوزيدن گرفت وسبس افتادن يكي از تخم ها شد.اين تخم به همراه باد به مزرعه ي مرغ وخروس ها رفت.جوجه عقاب همان جا به دنيا آمد ومانند مرغ وخروس ها زندگي مي كرد.احساسي دايما به او مي گفت كه ميل به پرواز واوج گرفتن دارد:مخصوصا وقتي عقابها را مي ديد كه درآسمان چرخ مي خوردند.با مرغ ها وخروس ها دراين باره صحبت مي كرد وآن ها كه تا به حال يك عقاب را نديده بودند ،به اومي گفتند:نه تويك خروس هستي .آن قدراين حرف را شنيد باور كرد. بعداز مدتي فكر پرواز براي هميشه ازسرش پريد ومانند يك خروس ازدنيا رفت.